شعر در مورد اراک ، شعر کوتاه زیبا همراه با ادبیات بومی اراک و استان مرکزی

شعر در مورد اراک

شعر در مورد اراک ، شعر کوتاه زیبا همراه با ادبیات بومی اراک و استان مرکزی
شعر در مورد اراک ، شعر کوتاه زیبا همراه با ادبیات بومی اراک و استان مرکزی همگی در سایت پارسی زی.امیدواریم این مطلب که حاصل تلاش تیم شعر و فرهنگ سایت است مورد توجه شما عزیزان قرار گیرد.

شعر در مورد اراک

مردمی صاحبدل و صاحب نظر دارد اراک / پایگاهی ویژه در علم و هنر دارد اراک
جایگاهی برتر و بالاتر از اینش سزد / زانکه صد فرهیخته در هر گذر دارد اراک
 خطه ٔ قائم مقام است و امیر است و ادیب٭ / غیر از آنان نیز صدها نامور دارد اراک
عالمان دینی و فرزانگان میهنی / خیرخواه و چاره اندیش و قدر دارد اراک
 گرچه خود شهری جوانست و عروس شهر هاست / روستاهایی کهن در دور و بر دارد اراک
 پهلوانانی درون غارهایش خفته اند٭ / رازهایی در دل کوه و کمر دارد اراک
از دلاور مردهایش وز زنان شیردل / داستان ها ٬ گاه احساس خطر دارد اراک
 از فراهان کویری تا به شرای٭ دواب / نقطه نقطه گنج هایی زیرسر دارد اراک
خوشنویس و شاعر و اهل قلم ٬ اهل هنر / کلک زرین ٬ شعر تر ٬ در و گهر دارد اراک
هم ادیب و هم محقق ٬ حافظ فرهنگ خویش / صاحب اندیشه و صاحب اثر دارد اراک
 خبره در نقاشی و استاد موسیقی بسی / خالق سبک و اثر ٬ اعجازگر دارد اراک
گرچه در گردونهٔ علم و هنر در گردش است / در سیاست نیز سیری مستمر دارد اراک
 از پزشک و از مهندس٬ از وکیل و از وزیر / حاذق و ماهر٬ امین و دادگر دارد اراک
 قهرمان در رشته های گونه گون ورزشی / افتخارآور ز دختر تا پسر دارد اراک
 صنعت و صنعتگر و دانشگه و دانش پژوه / معدنی از معرفت٬ پر سیم و زر دارد اراک
 شهرتی دارد به هرجا٬ فرش پر نقشش هنوز / فرش باف بی نشان و ساده٬ گر دارد اراک
 نامرادیهای دوران بس تحمل کرده است / در شکنج صبر٬ امید ظفر دارد اراک
 تاک هایش ریشه کن شد با کلنگ اقتضا / زخمهایی بر تن از دست بشر دارد اراک
 گر مصون از پنچهٔ آفت بماند٬ باز هم / باغ ها در حومه اش پر باروبر دارد اراک
شهروندان اراکی را اگر چه بهره نیست / صنعت پر بهره٬ کشت پرثمر دارد اراک
 گرچه سهم کارگر چون برزگر جز رنج نیست / کاروان هایی ز گنجش در سفر دارد اراک
همچنان شمعی که سوزد خویش و بخشد روشنی / بهر جمعی سود و بهر خود ضرر دارد اراک
 خرده کم گیرید٬ کز مهمان نوازی های اوست / غیر بومی گر ز بومی بیشتر دارد اراک
هر رقم فرهنگ خواهی بر سر بازار هست / اختلاطی از دو جنس خیر و شر دارد اراک
هر که آید بشکند شاخی و چیند میوه ای / چون درختش در مسیر رهگذر دارد اراک
دارد از هر کس که دل بر او بسوزاند سپاس / آتش تکفیر کی بر خشک و تر دارد اراک؟
گرچه بر شایسته سالاریست رنگ اعتبار / منزوی٬ شایستگانی معتبر دارد اراک
پی کنید اسب نفاق و یکه تازی کم کنید / جاده ای نا امن و راهی پر خطر دارد اراک
برفراز آسمان عشق میهن٬ عشق دین / بس کبوتر های خونین بال و پر دارد اراک
از رگ اسطوره هایش خون مظلومی چکید / زان همه نامردمی٬ خون در جگر دارد اراک
می توان فهمید کاو را ٬شکوه ها در سینه است / ازرخش پیداست کاندر دل شرر دارد اراک
دود آه از کورهٔ قلبش رود تا آسمان / ز آتشی کافتاده بر جانش خبر دارد اراک
گر هوای خشک دارد این زمان عیبش مکن / در فضایش در مقابل سرب تر دارد اراک
راه رشدش وا بود٬ ام کمی وا مانده است / با تمام حسن٬ عیبی مختصر دارد اراک
او هنوز امیدبخش است و هنوز امیدوار / زانتهای شب نگاهی بر سحر دارد اراک
بیش از اینش انتظار است از جوانمردان خویش / بر دو دست همت و غیرت نظر دارد اراک
سید مهدی میر محمدی
⇔⇔⇔⇔

شعر در مورد شهر اراک

مرحوا حال مونا خوب رعایت کِردی!
زنده ایما پُرِ اوقات فراغت کِردی!
با تونُم آی بلا برده که هی افتادی
چه عجب پاشدی اَجات و حریکت کِردی
موقه ی کارِ خُنهَ دس به کتابی آما
برَ کارای دیه تا شده همت کِردی
نه یه وخ اشکنه پختی نه لواسی شسی
هم یه سر ،تنگ دلُم نشتی و اذیت کِردی
مثه عمه ت قِر و غربیله نیا .قنج ناکن
یه نگایی به سر و رِخت و قیافه ت کِردی؟
همه جا پر شده ؛ دیدن که پریشو٘ رفتی
تو گذر با مش و میک آپ قیامت کِردی
دوس و دشمن ،وِت و وتّ،طعنه نثارم کِردن
خودتا خوب بَرَم مایه ی خجلت کردی
نا خوشی بِفتَه به جونت ،مدلینگی تو مگه
که فک و پتّ و لب و لوچه مرمت کردی
جِزّ جیگر زده ،هف ساعته گوشی دسته
طرفت کیه که باش انقده صوبت کردی
زیر چشمات مثه هر دفه چال اِفتاده
خسه ای! اَ سَرِ شِو٘ تا دم صب چت کِردی
کی بِشِت گفت بَری عکس مونا سند کنی
تو گروپت، به خیالت که محبت کِردی
مو که همقد تو بودُم پسرُم خرسی بود
تو به کلّ اَ شوئر اعلن بِرائت کردی
پسر خاله زری خواس بیا گفتی نه
همه چی هر چی بگی داش، حماقت کردی
یا همی اوس غضنفر مگه چش بود که تو
به دلِش عین یه خمپاره اصابت کردی
مو پیِ خیر و خوشیتُم به خدا آما تو
بیشتر خون به دلُم کن اگه فرصت کِردی
شاعر : مصطفی مشایخی
٭٭٭
مر حوا : مرحبا
قر و غر بیله : ناز و ادا
قنج: آرایش
جُنه زن مرده: جوان مرگ شده
جز جیگرزده:جگر سوخته
پِت: بینی
پریشو : پریشب

شعری در مورد اراک

هنوز آن چشم شهلا یادم آید
هنوز آن روی زیبا یادم آید
هنوز آن لعل خندان نگه سوز
هنوز آن چشم گویا یادم آید
هنوز آن ژاله ها کانشب فشاندی
ز چشم مست شهلا ، یادم آید
که من نوشیدمت اشک و تو گفتی :
بنوش آری گوارا،یادم آید
هنوز آن شب که سر بر دامن من
نهاده بودی آنجا ، یادم آیـد
هنوز آن شب که افشاندی برویم
دو زلف غالیه سا یادم آیــد
هنوز آن شب که میبوییدمت موی
چنان شب بوی بویا ، یادم آید
هنوز آن شب که میگفتی : مبادا
فــراموشم کنی ها ! یادم آید
هنوز آن شب که می گفتم : جوانی
تو می گفتی : دریغا ! یادم آید
سخن می گفتمت تا از جداىیی
تو می گفتی : مبادا ! یادم آید
همی افشردمت در پیکر خویش
بر و دوش فریبا یادم آید
همی افکندمت در چشم پر ناز
نگاه پر تمنا یادم آید
منت گیسوی ، بر رخ می فشاندم
تو می گفتی : خدایا ! یادم آید
هنوز آن روزها که امید دیدار
می افکندی به فردا یادم آید
که می گفتی چو می رفتم ز سویت :
مرو  یا زود باز آ ، یادم آید
که می گفتم چو می رفتی ز سویم :
مرو ، باز آ خدا را یادم آید
که می پرسید در پایان هر هجر
لبت حال لب ما یادم آید
هنوز آن دست در دست تو گشتن
به باغ و دشت و صحرا یادم آمد
قرار و وعده و سوگند و پیمان
فراموشت شد ، اما یادم آمد
حساب سال و ماهم نیست اما
گرفتار توام تا یادم آید
شعر مظاهر مصفا شاعر اراکی

شعر کوتاه در مورد اراک

مردی ز شهر هرگزم از روزگار هیچ
جان از نتاج هرگز تن از تبار هیچ
از شهر بی کرانه ی هرگز رسیده ام
تا رخت خویش باز کنم در دیار هیچ
از کوره راه هرگز و هیچم مسافری
در دست خون هرگز و در پای خار هیچ
در دل امید سرد و به سر آرزوی خام
در دیده اشک شاید و بر دوش بار هیچ
در کام حرف بوک و به لب قصّه ی مگر
بر جبهه نقش کاش و به چهره نگار هیچ
دنبال آب زندگی از چشمه سار مرگ
جویای نخل مردمی از جویبار هیچ
دست از کنار شسته نشسته میان موج
پا بر سر جهان زده سر در کنار هیچ
اصلی گسسته مانده تهی از امید وصل
فرعی شکسته گشته پر از برگ و بار هیچ
خون ریخته ز دیده شب و روز و ماه و سال
در پای شغل هرگز و در راه کار هیچ
دیوانه ی خردور و فرزانه ی جهول
عقل آفرین دشت جنون هوشیار هیچ
با عزّ اقتدار و به پا بند ذلّ و ضعف
با حکم اختیار و به دست اختیار هیچ
هم خود کتاب عبرت و هم اعتبارجوی
از دفتر زمانه ی بی اعتبار هیچ
چندی عبث نهاده قدم در ره خیال
یک چند خیره کوفته سر بر جدار هیچ
عمری فشانده اشک هنر زیر پای خلق
یعنی که کرده گوهر خود را نثار هیچ
قاف آرزوی باطلم از دشت پرغراب
سیمرغ جوی غافلم از کوهسار هیچ
ناآمده نتاجی ام از پشت هول و وهم
نابافته نسیجی ام از پود و تار هیچ
گم کرده راه پیکی ام از شهر بی نشان
پیغام پر زپوچ رسانم به یار هیچ
خاموش قصه گویم و گویای اخرسم
بی پای بادپویم در رهگذار هیچ
گویایی سکوتم و بیتابی درنگ
تمکین بیقراری ام و بیقرار هیچ
صرّاف سرنوشتم و سنجم بهای خاک
نقّاد بادسنجم و گیرم عیار هیچ
بیع و شرای خونم و بیّاع داغ و درد
بازارگان مرگم و گوهرشمار هیچ
جنس همه زیانم و سودای هیچ سود
سوداگر خیالم و سرمایه دار هیچ
سیم سپید سوخته ام در شرار پوچ
زرّ امید باخته ام در قمار هیچ
گنجینه ی دریغم و ویرانه ی فسوس
اندوهگین بیهده افسوس خوار هیچ
آیای بی جوابم امّای بی دلیل
گفتار پوچ گونه و پنداروار هیچ
ناپایدار کوهم و برجای مانده سیل
گردون نورد گردم و گردون سپار هیچ
گردنده روزگارم و چرخنده آسمان
لیل و نهار سازم و لیل ونهار هیچ
پرگار سرنگونم و عمری به پای سر
بر گرد خویش دور زده در مدار هیچ
عزلت نشین خانه ی بی آسمانه ام
محنت گزین بی در و پیکر حصار هیچ
سرمست هوشیاری و هشیار مستی ام
بر لب شراب هرگز و در سر خمار هیچ
اندیشه ی محالم و سودای باطلم
معنی تراز صورت و صورت نگار هیچ
در وادی فریبم و لب تشنه ی سراب
در خانه ی دروغم و چشم انتظار هیچ
آزاده ی اسیرم و گریان خنده روی
گریان ز چشم خنده بر این روزگار هیچ
بدنامی حیاتم و بر صفحه ی زمان
با خون خود نگاشته ام یادگار هیچ
صلح آزمای جنگم و پیکارجوی صلح
بی هم نبرد هرگز و چابک سوار هیچ
تیر هلاک یافته ام از شغاد کید
خطّ امان گرفته از اسفندیار هیچ
بر دوش خویش کشته ی خود را کشیده ام
تا ظلم گاه معدلت از کارزار هیچ
محکوم بی گناهم و معصوم بی پناه
مظلوم بی تظلّم و مصلوب دار هیچ
دردم ازین که تافته ام از امید سرد
داغم ازین که سوخته ام در شرار هیچ
کس خواستار هرگز، هرگز شنیده اید؟
یا هیچ دیده اید کسی دوستار هیچ؟
آن هیچ کس که هرگز نشنیده ای منم
هم دوستدار هرگز و هم خواستار هیچ
شعر مظاهر مصفا شاعر اراکی
⇔⇔⇔⇔

شعری کوتاه در مورد اراک

آه و دریغا که چرخ پیر مرا کشت
گردش گردونک حقیر مرا کشت
دهر زبونی پسند چون که نکردم
بندگی خواجه و امیر، مرا کشت
دید که مردیم هست و فحلی و رادی
سعتری چرخ زن پذیر مرا کشت
تیغ جوانمردکُش کشید و بسی جست
دید کسی نیست ناگزیر مرا کشت
گفتم بالله گناه نیست مرا گفت
هست و چو گرگ بهانه گیر مرا کشت
با همه بینایی ام به گردش گیتی
گیتی بی دیده ی ضریر مرا کشت
کشتی عمرم میان بحر حوادث
بسکه زبر گشت و گشت زیر مرا کشت
خست مرا رنج لیک زود مرا خست
کشت مرا درد لیک دیر مرا کشت
غصه ی امروز روز و بیم ز فردا
خاطره های دی و پریر مرا کشت
آخر صفرا به سر برآمد و آخر
زردی رخسار چون زریر مرا کشت
آه که در این زمان روبه پرور
سرکشی طبع همچو شیر مرا کشت
وای که در روزگار گرسنه چشمان
سیردلی های چشم سیر مرا کشت
هیچ نبست این سر بهوش مرا بست
هیچ نکشت این دل هژیر مرا کشت
نیست غمم گر به روزگار جوانی
گردش این روزگار پیر مرا کشت
فارغ از اندیشه ی اسیری خویشم
حسرت این ملت اسیر مرا کشت
غم ز کم خویش و بیش خلق ندارم
غصه ی این مردم فقیر مرا کشت
شعر مظاهر مصفا شاعر اراکی

Comments